فکر کردم در یکی از کنفرانسهای ماهانه که دیسامیس در تالار معظم خودش راه میانداخت و (چون همیشه در دعوت از محققان مشهور موفق عمل میکرد) خیلی از همکارانش در آن شرکت میکردند، غیررسمی سر صحبت را با فریو باز کنم.
ماجرا اینطور پیش رفت: درست بعد از کنفرانس، بحثی منحصراً بین استادان درگرفته بود. چون سخنران برای صرف نهار به رستوران «لاکپشت» دعوت شده بود، یعنی به بهترین رستوران ناحیه با سبک اواسط قرن نوزدهم و پیشخدمتهای فراکپوش، همه سالن کنفرانس را ترک کردند. از آشیانۀ عقاب برای رسیدن به رستوران باید از یک خیابان بزرگ رواقدار پایین میآمدی و بعد از یک میدان تاریخی میگذشتی و از نبش یک ساختمان پر نقش و نگار میپیچیدی و بالاخره به یک میدان کوچکتر میرسیدی. سخنران در احاطۀ استادان ارشد – پیشاپیشِ دانشیاران که با یک متر فاصله از پشت سر میآمدند، و استادیاران جوانتر که دو متر عقبتر بودند و دانشجویان جسور با فاصلۀ معقول دنبالشان – راهش را از میان رواقها در پیش گرفت. به میدان تاریخی رسیده بودند که دانشجوها پا پس کشیدند، سر نبش ساختمانِ پر نقش و نگار، استادیاران اجازۀ مرخصی خواستند، دانشیاران از میدان کوچکتر گذشتند و در ورودی رستوران خداحافظی کردند، و بعد، میهمان و استادان ارشد وارد رستوران شدند.