دکتر والی گفت: «خوش آمدید، کلاید و کلودیا! چطور میتوانم کمکتان کنم؟»
کلودیا گفت: «ما امیدوارم بودیم که شاید شما درمانی پیدا کرده باشید. یک چیزی که جلوی میمون شدن کلاید را بگیرد.»
دکتر والی گفت: «دارم رویش کار میکنم. باید هرچه زودتر هم درمان را پیدا کنم.»
او با دقت به من نگاه کرد.
من هم به در باز اتاق نگاه کردم. خیلی دلم میخواست بیرون بروم و چیزهایی را که برای نمایش در موزه گذاشته بودند ببینم.
دکتر والی گفت: «هرچه بیشتر کلاید به میمون تبدیل شود، احتمال اینکه دیگر نتواند به حالت اولش برگردد بیشتر است.»
نفس کلودیا بند آمد.