خواهر دوقلویم، کِلودیا، گفت: «تو هم باید مثل من دیروز میگشتی و یک چیزی پیدا میکردی، کِلاید.»
به طبقهی پایین دویدم و وارد آشپزخانه شدم.
مادر گفت: «بنشین و چیزی بخور، کلاید!»
گفتم: «نمیتوانم. باید برای تکلیف "نشان بده و بگو"ی امروز مدرسهام یک چیز ویژه پیدا کنم تا به مدرسه ببرم و در موردش صحبت کنم.» بعد از روی میز آشپزخانه یک موز برداشتم و گازی به آن زدم.
گفتم: «سه هفتهی پیش، دایناسور اسباببازیم را به مدرسه بردم و در موردش حرف زدم. دو هفتهی پیش هم میمون طلایی اسباببازیم را.»
کلودیا گفت: «هفتهی پیش هم که یک موز با خودت به مدرسه آوردی.» و بعد خندید.
گفتم: «دیگر یادم نیاور!»
اما مثل همیشه حق با خواهرم بود.
چون هفتهی پیش یادم رفته بود که چیز ویژهای با خودم به مدرسه ببرم و برای تکلیف نشان بده و بگو در موردش صحبت کنم، تنها کاری که توانسته بودم بکنم این بود که موز ناهارم را به همکلاسیهایم نشان بدهم و در موردش سخنرانی کنم.