متأسفانه داستان ما باید با یادداشتی غمانگیز شروع شود. این یک حقیقت تلخ است که همهی شروعها خوب نیستند. این داستان از یک نوانخانه آغاز میشود. روزی، روزگاری، همان زمانی که داستان ما در آن اتفاق میافتد، شهرهای کوچک و بزرگ پر از این نوانخانههای بزرگ و سرد بودند. مردهایی که نمیتوانستند صورتحسابها و بدهیهای خود را بپردازند، به بیگاری سخت در چنین جاهایی محکوم میشدند. زنها و بچههایی که خانهای نداشتند، برای کار و زندگی به نوانخانهها میآمدند. بچههایی که خانوادهای نداشتند و جلو در خانهها رها شده بودند، روزهای زیاد و طولانی به کار در کارخانههای بطریشویی مشغول بودند. مطلب خوب و زیبایی دربارهی نوانخانهها وجود ندارد که بتوان گفت. قهرمان ما، الیور تویست، در چنین جایی قدم به این دنیا گذاشت.