در زمانهای بسیار دور، دو شاه بزرگ زندگی میکردند که برادر بودند. نام یکی از آنها شهریار و دیگری شاهزمان بود. آوازه و وسعت فرمانروایی شهریار، برادر بزرگتر، تا دوردستها رسیده بود.
روزی شهریار دلتنگ برادرش شد و از وزیر اعظمش خواست شاهزمان را نزد او بیاورد. وقتی شاهزمان رسید، دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفتند و تمام روز را با هم گذراندند و شهریار آنقدر از دیدار او خوشحال بود که متوجه رنگپریدگی و ناراحتی برادرش نشد.
روزها میگذشت و حال شاهزمان بدتر و بدتر میشد. شهریار فکر میکرد شاهزمان دلتنگ خانهاش است اما اوضاع بدتر از اینها بود. بعد از گذشت ده روز، شاهزمان زبان باز کرد و دلیل بدحالیاش را به شهریار گفت. او گفت همسرش با ترک او قلبش را شکسته است. او داستان خیانت همسرش را برای شهریار تعریف کرد؛ شاه بزرگ آنچه را با گوشهایش شنید، نمیتوانست باور کند. او پس از شنیدن این ماجرا چنان عصبانی شد که عقل و شعورش را از دست داد و به این نتیجه رسید که به هیچ زنی نمیتوان اعتماد کرد و تصمیم وحشتناکی گرفت؛ شهریار به وزیر اعظمش دستور داد همسری برایش انتخاب کند. با این شرط که آن زن تنها یک شب همسرش باشد و سپس او را بکشد. او میخواست این کار را آنقدر انجام دهد تا هیچ زنی در قلمرویش نماند.