خانم پلام روی دستم زد و گفت: «کِلاید! اصلاً به حرفهای من گوش کردی؟»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم.
اما واقعاً به او گوش نمیکردم.
خب، راستش کمی گوش کرده بودم و یک چیزهایی شنیده بودم.
دکتر والی، دانشمند معروف، گفته بود به یک ظرف پر از میوه اشعهی مخصوصی تابانده است. او امیدوار بود که میوهها حسابی بزرگ شوند.
اما میوهها هنوز معمولی به نظر میرسیدند.
خانم پلام گفت: «جالب نیست، بچهها؟»
همهی بچههای کلاس سر تکان دادند.
همه به جز من.
ما به یک گردش علمی در یک موزهی علوم رفته بودیم.
من میخواستم اسکلت دایناسورها، مومیاییها و البته میمون طلایی را ببینم!
اما حالا در یک اتاق کسلکنندهی موزه گیر افتاده و مجبور بودم به سخنرانی دکتر والی دربارهی میوهها گوش بدهم.
حوصلهام سر رفته بود و میخواستم که بروم.