در یک صبحِ روشن و آفتابی سه تا موش کوچولو که با هم برادر بودن بعد ازاینکه صورتشونو شستن و صبحانشون رو خوردن تصمیم گرفتن دنبال ماجراجویی بروند. هر سه تاشون خوشحال و خندون بودن!
برادرِ بزرگتر گفت: من میخوام برم و سیب پیدا کنم
برادرِ وسطی گفت: من میخوام برم و دنبالِ گل هایِ قرمز بگردم
برادرِ کوچیکتر گفت: من اون تیکهی کوچولوی خورشید میخوام که روی زمین افتاده!
اون درست میگفت! اون گوشه یک چیزِ براق و نورانی افتاده بود؛ اما اون تیکهای از خورشید نبود، یک کلید بود! ولی اون چه چیزی رو میتونست باز کنه؟