ـ هایدی بیا دیگر!
این حرف گوش دختر پنج ساله را که خیلی لباس پوشیده بود، آزار داد. او برای خالهاش سر تکان داد و تندتر رفت. دخترک سه دست لباس روی هم پوشیده بود. شال پشمی کلفتی هم داشت و همین باعث میشد در چنین روز داغی از ماه ژوئن، آهستهتر برود.
خاله دِت پرسید: «خستهای؟»
بچه جواب داد: «نه، گرمم شده.»
زن با لحنی شاد و سرحال گفت: «چیزی نمانده به قله برسیم. محکم راه برو و قدمهایت را بلندتر و بهتر بردار. تا یک ساعت دیگر آنجا هستیم.»
به نظر میرسید از وقتی از دورفلی بیرون آمده و وارد آن مسیر شدهاند، ساعتها گذشته است اما در واقع فقط یک ساعت بود که راه افتاده بودند. آنها درست به موقع به روستای کوچکی رسیدند که در دل کوه قرار داشت. معمولاً مردم در مسیرشان به طرف قله، آنجا توقف میکردند تا استراحتی بکنند و دوستانشان را ببینند. اما امروز آن زن جوان و دخترک برای استراحت نماندند. سفری که آنها در پیش داشتند، خیلی مهمتر از آن بود که به خاطر دید و بازدیدهای دوستانه وقت خود را تلف کنند.