لوید چند بار پلک زد و از حالت خلسهاش بیرون آمد. نمیخواست دوباره به آن موجود وحشتانگیز تبدیل شود. لرد سیاهی که دوستهایش را زندانی کرده و کم مانده بود آنها را نابود کند. دوستهایش (یا به قول خودش زیردستهایش، گرچه در اعماق قلبش میدانست که آنها حقیقتا دوستهایش هستند) تنها چیزی بودند که در این دنیای عجیب و غریب داشت. تنها چیزی که حتی در سرزمین تاریکی داشت. نمیتوانست آنها را ا ز دست بدهد. هرچه باشد دوباره به لوید شیان، یک بچهانسان تبدیل شده بود... البته تقریبا انسان.