کلاه آبی شل و ولم رو کمی روی پیشونی پایین کشیدم و به اطراف میدان زامبی خیره شدم. تو یه روز گرم و آفتابی، پارک سرزمین وحشت توسط بچهها و خانوادههایشان شلوغ شده بود. به چنچ گفتم:
ـ این عالیه باور میکنی بالاخره اینجا رو ساختیم.
فقط سرشو تکان داد. اون آدم ساکتیه. تصویر خودمو توی عینک گرد و نقرهایش که هیچوقت در نمیآورد میتونستم ببینم. یک تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود. همیشه مشکی میپوشه. ریان کوتاهترین شاگرد کلاسمون هست، ولی کلاً بامزه است. با اشاره به میدان گفتم:
ـ فکر کنم اونجا فروشگاه سِحر و جادو باشه.