آذر گذرنامه را توی کیفش میگذارد، به طرف صندلیهای آبیرنگ اتاق انتظار میرود و صدای خرتخرت چرخهای چمدان را پشت سرش میشنود. باید زودتر اسم رمز را میگفت. زندگی در آلمان باعث شده بود فراموش کند این مریضی همهی درها را باز و صفها را کوتاه میکند یا وضعیت پدرش؟ هیچکدام. از وقتی دِپاکینها به دادش رسیدند و تشنجها کنترل شدند... تشنجها، تشنجها، تشنجها...
نفسهایش تند میشوند. نوک انگشتها را به کف دستها فشار میدهد و سردی آنها را حس میکند. به پرستار که با تلفن حرف میزند خیره میشود و لحظهای را که گیج شد مرور میکند. پرستار را دیده، پرستار حرفی نمیزد، با اخم نگاهش میکرد، داشت در فلزی پرونده را میبست. همهچیز را دیده و فهمیده.
هنوز به نیمه کتاب نرسیدم ولی تا اینجا اصلا راضی نبودم، شاید درست نباشه که انقدر زود درمورد کتاب نظر بدم ولی به نظر میرسه داستان نتونه از سطح یه رمان به اصطلاح "آبگوشتی" فراتر بره! روند داستان بسیار کنده و پر از توصیفات و توضیحات اضافه است، از دید سه شخصیت همزمان پیش میره که اصلا جذابیتی ایجاد نمیکنه و بعضا فقط خواننده رو گیج میکنه! بر خلاف ادعای نویسنده، با قلم متفاوت و جذابی مواجه نشدم، با این حال هنوز امیدوارم تموم که شد از خوندنش پشیمون نباشم