آذر گذرنامه را توی کیفش میگذارد، به طرف صندلیهای آبیرنگ اتاق انتظار میرود و صدای خرتخرت چرخهای چمدان را پشت سرش میشنود. باید زودتر اسم رمز را میگفت. زندگی در آلمان باعث شده بود فراموش کند این مریضی همهی درها را باز و صفها را کوتاه میکند یا وضعیت پدرش؟ هیچکدام. از وقتی دِپاکینها به دادش رسیدند و تشنجها کنترل شدند... تشنجها، تشنجها، تشنجها...
نفسهایش تند میشوند. نوک انگشتها را به کف دستها فشار میدهد و سردی آنها را حس میکند. به پرستار که با تلفن حرف میزند خیره میشود و لحظهای را که گی ج شد مرور میکند. پرستار را دیده، پرستار حرفی نمیزد، با اخم نگاهش میکرد، داشت در فلزی پرونده را میبست. همهچیز را دیده و فهمیده.