زندگی اینگونه است؛ دگمهای را میزنی و زندگی روشن میشود. مسأله این بود که دختر نمیدانست کدام دگمه را باید بزند. حتی نمیدانست که در جامعهای تکنولوژیک زندگی میکند که او فقط چرخدندهای اضافی در آن است، اما با ناراحتی یکچیز را کشف کرده بود و آن این بود که دیگر نمیدانست که پدر و مادر داشتن یعنی چه، مزهاش را فراموش کرده بود. اگر خیلی به مغزش فشار میآورد احتمالاً به این نتیجه میرسید که از روح آلاگوا و مثل قارچی که یکدفعه سر برمیآورد به عمل آمده بود. بله، مسلماً میتوانست حرف بزند اما بینهایت ساکت بود. گاهی سعی میکنم یک کلمه از دهانش بیرون بکشم اما از لای انگشتانم سُر میخورد.
با وجود مرگ عمه، دختر مطمئن بود که اوضاع برایش جور دیگری خواهد بود چون او هرگز نمیمیرد. (فکر و ذکر من هم این است که آدم دیگری بشوم و در این مورد، زنی دیگر. من هم مثل او مفلوک و نزار به خودم میلرزم.)