با صدای انفجار و تیراندازی از خواب پریدم. چند لحظه گذشت تا یادم بیاید که به همراه تعدادی از رزمندگان در اتوبوس هستم. سر و صدای زیادی بلند شده بود. بعضی در حال پیاده شدن از اتوبوس بودند، بعضی هم تلاش میکردند تا از پنجرهها به بیرون بپرند. صدای رگبار لحظهای قطع نمیشد و هرازگاهی صدای انفجاری میآمد. از پنجره به بیرون نگاه کردم، عدهای کنار جاده روی زمین دراز کشیده بودند. من که وسطهای اتوبوس بودم، بالاخره توانستم خودم را از در عقب به بیرون برسانم و کنار بقیه دراز بکشم. چند نفر از بچهها به سمت اتوبوس بازگشتند.
یکی فریاد زد: «کجا میرید؟! خطرناکه!»
یکی دیگر جواب داد: «میخواهیم وسایلمون رو بیاریم.»