آلبرت موشه و خواهرش وِندا به همراه پسرخالش، پیتی به آشپزخونهی آدما رفتن!
پیتی گفت: (اون ظرف میوه رو میبینید بچه ها؟ نقشمون اینه که هر کدوممون یه مقدار از اون میوهها برداریم و توی کیفمون بزاریم…)
بعد کیفهایی که با خودش آورده بود رو به اونها داد؛ برای خودش کوچیک بود
برای وندا کوچیتر و آلبرت کوچیکترین!
آلبرت گفت: (چرا کیف من از همه کوچیکتره؟)
خواهرش گفت: (چون تو از همه ی ما کوچیکتری…!)
پسرخاله پیتی به اون گفت: (نگران کیف نباش به جای اون مواظب باش گربه نگیرتت چون تو خیلی کوچولویی…)
خلاصه، سه تا موش رفتن روی میزی که ظرف میوه روش بود…