توی یک صبح برفی، خانم کوچولو به بیرون از پنجره خونش نگاه کرد. بیشتر که دقت کرد متوجه شد که گوسفندش نیست.
چوب دستیش رو گرفت و از خونش بیرون اومد، هیچ گوسفندی وجود نداشت! یعنی کجا میتونست رفته باشه؟ همینطور ا ون پسرهای که قرار بود از گوسفندا مواظبت بکنه کجاست؟
خانم کوچولو بلند داد زد: گوسفنداااااااا! گوسفنداااااااااا؛ پسرررررک پسررررررک
خانم کوچولو گیج شده بود و نمیدونست چیکار بکنه.
اون همینطور به راهش ادامه داد تا اینکه چشمش به ردپا خورد.