در زمانهای قدیم یک پسر به اسم جک تو یه خونهی کوچیک با مادرش زندگی میکرد.
اونا پول زیادی نداشتن برای همین فقط از سبزیجاتی که توی باغشون داشتن میخوردن.
ولی جک دستپخت خیلی خوبی داشت و کیکهای لوبیای خوشمزه ای درست میکرد.
یه روز که داشت کیکهایی که پخته بود رو برای فروش به مغازه میبرد پیرمردی رو دید
پیرمرد گفت: من کیکهات رو میخرم. ولی به جای سکه این لوبیاهای سحرآمیز رو بهت میدم .
جک قبول کرد و به سرعت به طرف خونه دوید.
وقتی مادرش فهمید که جک به جای سکه از اون مرد چند تا دونه لوبیا گرفت با عصبانیت داد زد: ما به سکههای طلا نیاز داریم نه این لوبیا های به دردنخور!