میخورد بر شیشه باران، میبرد هوش از دل و جان
یاد آن چشم فریبا، میکند رخنه در ایمان
آرزویم بوده یکبار، روبروی تو نشینم
از بهار ناز چشمت، گل عاشقی بچینم
دوست دارم ابر گردم، با دو چشمانم ببارم
یادگاری از وجودم، روی پلکانت گذارم
بی ریایی همچو باران، پاک و آبی چون بهاران
ای زلال، ای آسمانی! رو ز رخسارم مگردان