چنین گفت موبد که یک روز توس
بدان گه که خیزد خروش خروس
خود وگیو وگودرز و چندان سوار
برفتند شاد از درِ شهریار
بگشتند گِرِد لبِ جویبار
گُرازان و تازان ز بهر شکار
بدان جایگه تُرک نزدیک بود
زمینش زخرگاه تاریک بود*
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور
به نزدیک مرزِ سواران تور
همی راند در بیشه با توس گیو
پس اندر همی چند مردانِ نیو
به بیشه یکی خوب رُخ یافتند
پر از خنده لب، هر دو بشتافتند