خیلی نگران شدم و با خودم گفتم حتماً اتفاق بدی برای اوافتاده برای همین نتوانستم صبر کنم و درِ خانه را فشار دادم. در باز شد و من داخل شدم. اول خیلی ترسیده بودم و چشمم جایی را نمیدید. وقتی به تاریکی عادت کردم شروع کردم به گشتن در خانه. همهجا را اتاق به اتاق گشتم تا اینکه در یکی از اتاقها که خیلی سرد و تاریک بود چشمم به خورشید خانم افتاد. او در گوشهای بیحال افتاده بود. تازه فهمیدم که او چقدر مریض است. به طرفش رفتم و گفتم: «خورشید خانم مهربون چی شده؟ هیچ میدونی داری چی کار میکنی؟ خبر داری با این کارِت همه موجودات زنده را نابود میکنی؟» خورشید خانم گفت: «من دیگه حوصلهی چیزی رو ندارم و احساس میکنم زمان مرگم رسیده.» من با ناراحتی گفتم: «این چه حرفیه که میزنی؟ نبودن تو یعنی یخ زدن همه چی و نابودی تمام دنیا. ازت خواهش میکنم از جا پاشو و مقداری غذا بخور تا دوباره انرژی بگیری. تو نباید به هیچوجه از بین بروی چون خداوند به تو نیرویی داده که با اون به همهی وجودات زنده زندگی بدهی. تو همیشه باید باشی و بتابی.»