پردههایی تیره چشمانش را پوشاندند و فضایی که در آن طبل میکوفتند سیاه شد. سایه تیرهای پا شد. دوید میان مغزش. شوری برای پیدا کردن راهِ گریزی به هر طرف دوید و همه راهها، مثل چند سال پیش که نامنظم قرصهای هالوپریدول و تری فلوپرازین مصرف میکرد، بسته شده بود.
سایه، سایههای لعنتی.
سایهها، در حالی که برگههایی را در هوا تکان میدادند و چیزی میخواندند، از کنارش میگذشتند.
«اکنون همهچیز دگرگون گشته است. عشق به خصومت و دشمنی تبدیل و بندهای پیوند سست شده است!»