شب هنگام، وقتی در جایِمان دراز میکشیم تا بخوابیم، تصاویر مختلفی را روی پردهیِ ذهنمان میبینیم: وقایعی که در طول روز برایِمان اتفاق افتاده است، آدمهایی که دیدهایم، حرفهایی که گفتهایم و شنیدهایم، خیابانهایی که از آنها رد شدهایم، مناظری که دیدهایم و... بیشتر وقتها، بیهیچ دخل و تصرفی، این تصاویرِ آشنا را تماشا میکنیم. گاهی وقتها هم این تصاویر، ناگهان تغییر ماهیت میدهند و به تصاویری ناآشنا بدل میشوند. اتفاقها و فضاها و آدمهایِ غریبه، ناگهان وارد تصاویرِ ذهنیِ آشنایِ ما میشوند؛ این غریبهها، کمکم جایِ آشناها را میگیرند و از هر طرف تکثیر میشوند. این تصاویر تازه، کاملاً خودسرند. خودسرانه میآیند و خودسرانه تغییر میکنند و میروند و ما را دنبال خود میکشند. یکهو واردِ دنیایِ دیگری میشویم؛ به سرزمینهایِ ناآشنایی پا میگذاریم؛ با غریبهها ملاقات میکنیم و حرف میزنیم و با مسائلی دست و پنجه نرم میکنیم که در زندگیِ عادی، اصلاً برایِمان مسأله نیست. این رؤیاها، گاهی خوشایند است و گاهی ناخوشایند. گاهی وقتها این تصاویر غریب، آنقدر قوی میشوند که ما را به خنده میاندازند یا میگریانند. شادمان میکنند؛ ناراحتمان میکنند؛ خلاصه اینکه با احساساتِمان بازی میکنند. امر به آدم مشتبه میشود که نکند این تصاویر غریب، واقعا از دنیایِ دیگری آمدهاند.