فانوسهای شهر خاموش و غروب آفتاب نزدیک بود. آفتابی که دیگر نه گرما داشت و نه روشنایی. زمستانی بود سرشار از سوز و سرما و عاری از بارش. امیدی به فصل بهار نبود. بهاری که شاید هیچگاه نمیرسید. بهاری که هیچ شکوفایی و رویشی در خود نداشت. هیچ آرزویی شکوفا نمیشد و هیچ رشد و نمویی در زندگی نبود. دنیا تیره و تار بود و هیچ موجودی در آن تغییر نمیکرد. همه چیز ساکن بود. نه غنچهای باز میشد و نه برگی از درخت میافتاد. حتی نسیم هم نای وزیدن نداشت. دنیا مثل جنگلی بود که درختانش لخت و عریان بودند. درختانی سرد و بیروح که فقط زنده بودند و زندگی نمیکردند. هیچ چیز مژدهی فردا را نمیداد. دنیا لجنزاری بیش نبود. ساکن و بیروح، ثابت و بیهیاهو. گویا همه چیز مرده بود. همه چیز، همه جا و همه کس.