اولینبار که در برگهی انتخابات ریاستجمهوری نام کسی را نوشتم، دوم خرداد ۷۶ بود. هشتساله بودم. آنقدر که یادم میآید در دبیرستانِ دولتی حیاطبزرگی در محلهای با بافتِ قدیمی در قزوین بودیم و من تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم.احتمالاً ذوقِ نوشتن داشتم که بابا اجازه داده رأیش را برایش بنویسم. پسر ریزهمیزهی قدکوتاهی بودم با موهای وزِ اسکاچمانند و صورتی سبزه که چند سال بعد، وقتی فوتبالهای روزمرهام از زلّ آفتاب به خانه و پشتِ «سِگا» منتقل شد، سفیدتر شد. تفریحِ هر روزم دو چیز بود: یکی آنکه بعدِ مدرسه بروم سراغِ روزنامهفروش محلهمان (در اصل بقالی بود، ولی آن موقع روزنامهها آنقدر رونق داشتند که بقالیِ محلهای با بافت سنتی هم روزنامه بیاورد) و همشهری ـ آفتابگردانِ خانه را بخرم و همشهری را بدهم بابا بخواند و آفتابگردان (ویژهنامهی کودک و نوجوان روزنامهی همشهری) را بهزور خودم بخوانم. دیگری، که تصویر دقیقی از خودش یادم نمانده، این بود که در حیاط و کوچه، تکی یا جمعی، فوتبال بازی کنم. پُررنگترین خاطرهام از آن دوران زانوهای همیشهپارهی شلوارم است و سوزش لحظهای و تندوتیزِ بتادینِ پخششده روی پنبه بر زخمِ هنوز دلمهنبسته و درخشانِ زانو و آرنج. خلاصه آن پسرکِ ریزهمیزه طبعاً قدش به صندوق نمیرسید و خوب یادم هست که بابا زیربغلم را گرفت و بلندم کرد تا زیر نگاه محبتآلود و «آخی چه بچهی نازیِ» مسئولانِ مدرسه رأیش را توی صندوق بیندازم.