سالها از پی هم گذشتند، ولی غم از دست دادن پدربزرگ و مادربزرگ از دل دیان زدوده نشد. یک روز که بر سر قبرشان رفت، ناگهان از مشاهدۀ مادرش که داشت میگریست، شوکه شد. قبل از اینکه او ببیندش، از آن جا گریخت، ولی زجری که از دیدن دوبارۀ او متحمل شد، چنان شدید بود که لطمات روحی بیاندازهای به او وارد آورد.
فقط کار برای او خطری در بر نداشت. پس یکسره به کار پرداخت. موفق شد مدرک دیپلم دبیرستان را با بالاترین درجه بگیرد و در دانشگاه همان شهر که شهرت زیادی داشت، در رشتۀ پزشکی ثبتنام کند. چون نمیخواست زیر بار دین هیچ کسی برود، برای تابستان در جستجوی کار دانشجویی برآمد.
الیزابت از اینکه دیان، برعکس تابستانهای گذشته، در ایام تعطیلات آنها را همراهی نمیکند، متأسف بود. او خودش هم با آرزوی وکیل شدن، در دانشکدۀ حقوق اسمنویسی کرده بود.
زندگی دیان با شروع کلاسهای دانشگاه ریتم غیر اصولی و بیرحمانهای پیدا کرد. در دانشکدۀ پزشکی پیوسته به او اجازۀ اضافهکاری در قبال دریافت حقالزحمه میدادند، اما دیگر رمقی برایش نمیماند.