عجوز: خوب گوش کن چه میگویم جوان! تو هنوز شاهزاده خانم را ندیدهای، پس هنوز فرصت داری که برگردی!
جوان: چرا برگردم؟ من که هنوز کار خویش آغاز نکردهام...
عجوز: اگر اکنون برنگردی، دیگر هرگز پا از این در بیرون نخواهی گذاشت و آفتاب، حتی به خوابت هم نخواهد آمد.
جوان: مرا میترسانی که از وظیفهی خود شانه خالی کنم؟
عجوز: تو را هشدار میدهم که از رؤیا به درآیی؟ وظیفهای در کار نیست تنها سودای جوانی است و خیال محال. پیش از تو نیز جوانان زیادی پا به این قلعه گذاشتند. حتی جوانتر از تو و شاید جسورتر و قویتر از تو و اینک از آن همه جسارت و سربلندی چه باقی مانده است؟ (نور چراغ را روی صورت جوان میگیرد.) استخوانهای شکستهی آنان، اینک، زیر پای من و تو در سیاهچال، خوراک موران است... دست از هوس بشوی! هنوز فرصت هست! (جوان چراغ را از مقابل صورتش کنار میزند.) برویم! صلاح نیست که شاهزاده خانم را منتظر بگذاریم!
عجوز: خود دانی، از من گفتن، شاهزاده طلسم شده است. تو نمیتوانی لبخند را به لبان او بازگردانی، هیچکس نمیتواند چرا که هیچکس نمیداند کدام ساحر بددل، در گرهای دمیده و طلسم این نفرت و سردی را در گوشت و خون این دختر جاری کرده است! و هیچکس دلیلش را نمیداند.
جوان: من از سرزمین دوری آمدهام، روزها و ماهها، در گزش تند آفتاب یا سوز سرما راه پیمودهام... نیامدهام که بمیرم یا بگریزم، آمدهام که طلسم شاهزاده را باطل کنم و به یاری پروردگار چنین خواهم کرد.
عجوز: برای چه؟ برای اینکه او را تصاحب کنی؟ خیال خام جوانی...
جوان: برای اینکه سرزمینم را از یوغ این طلسم نفرت بیرون آورم که نفرت مُسری است. اگر شاهزاده خانم، هرگز لب به لبخندی نگشوده است، مردم سرزمینش نیز به دردی همانند او مبتلا هستند. آنان هرگز نمیخندند، حتی گریستن را از یاد بردهاند. تنها مانند جنزدگان نگاه میکنند و میگذرند.
عجوز: هرکسی صاحب اختیار جان خویش است. اینک این تو و این شاهزاده خانم! فراموش نکن که تا سپیدهی صبح بیشتر مهلت نداری. سپیده که سر زند، یا لبخند او بر چهره و یا سر تو بر دار... شب خوش (دور میشود.) شبی طولانی و بیپایان. (صدای خندهی ساحرانهاش که به تدریج فید میشود.)