طی چند روز بعد، لیرا ده، دوازدهتا نقشه جورواجور ریخت. ولی آنها را با بیحوصلگی کنار گذاشت چون همگیشان آخر سر به قاچاقی سوار شدن در کشتی ختم میشدند... البته با همان روشی که بلد بود یواشکی سوار یک قایق باریک بشود. مطمئناً وقتی سفر واقعی شروع میشد سر و کارش با یک کشتی درست و حسابی بود؛ البته لیرا در طول عمرش آنقدر داستانهای مختلف شنیده بود که بهراحتی میتوانست جای همه نوع مخفیگاهی را در یک کشتی تمام عیار حدس بزند: قایقهای نجات، انبار، ته کشتی؛ ولی اول از همه باید سوار کشتی میشد و البته رفتن از باتلاقهای کمبریج به معنی رد شدن از جلوی چشم کولیها بود.
حتی اگر خودش را هم به تنهایی به ساحل میرساند ممکن بود که اشتباهاً سوار کشتی دیگری بشود. خیلی جالب است که آدم توی یک قایق نجات قایم بشود و بعد یکمرتبه از خواب بیدار بشود و ببیند که در راه برزیل است.
در این فاصله، کار وسوسهانگیز تدارکاتِ سفر، شبانه روز در اطرافش ادامه داشت. او دور و بر آدام استفانسکی میپلکید و او را که مشغول انتخاب سربازانی از میان افراد داوطلب بود تماشا میکرد و راجر وان پاپل را هم با پیشنهادهایی که درباره اجناس مورد نیازشان میداد کلافه کرده بود: آیا راجر یادش بود که عینکهای محافظ بخرد و یا میدانست بهترین جا برای گیر آوردن نقشههای قطب شمال کجاست...
بیشتر از همه دوست داشت به بنجامین دو رویتِر جاسوس کمک کند ولی او در اولین ساعتهای صبح روز بعد از راپینگِ دوم یواشکی از آنجا رفته بود و هیچ کس هم نمیدانست که کجا رفته یا کی برمیگردد. در غیاب او، لیرا خودش را به پدر کورام میچسباند.
ــ پدر کورام، فکر میکنم بهترین کار این است که من به شما کمک کنم چون به احتمال زیاد بیشتر از بقیه درباره گابلرها میدانم. آخر من تقریباً یکی از آنها شده بودم. شاید برای فهمیدن پیغامهای آقای دورویتر به من احتیاج پیدا کنید.»
پدر کورام دلش برای این دختر کوچولوی بیطاقت و عصبانی میسوخت و او را از پیش خودش نمیراند؛ در عوض با او حرف میزد و بهخاطراتش درباره آکسفورد و خانم کولتر گوش میداد و موقع خواندن حقیقتسنج نگاهش میکرد.
یک روز لیرا از او پرسید: «پدر کورام، آن کتابی که معنی همه نشانهها در آن هست کجاست؟»
ــ در هایدلبرگ.
ــ فقط همان یکی است؟
ــ شاید چند تای دیگر هم باشند ولی من فقط همان یکی را دیدهام.
ــ شرط میبندم یکی هم توی کتابخانه بادلی آکسفورد است.
لیرا بهسختی میتوانست از دمون پدر کورام چشم بردارد؛ او زیباترین دمونی بود که لیرا در عمرش دیده بود. وقتی پانتالیمون به شکل گربه در میآمد لاغر و خشن و نحیف میشد ولی سافوناکس یعنی دمون پدر کورام چشمهایی طلایی و بدنی پوشیده از خز داشت. وقتی نور خورشید با بدنش تماس پیدا میکرد، آنقدر سایههای رنگارنگی ایجاد میکرد که لیرا نمیتوانست همه آنها را بشمارد؛ سایههایی به رنگ قهوهای، سبز، زرد سوخته، فندقی، طلایی و...