صدای هیچچیزی بلندتر از انفجار یک توپ چرخدار نیست. بهخصوص وقتی نزدیک گوش شما بترکد.
شبیه این است که به وسیلهی هیچچیزی کتک خورده باشید. یک هیچچیز، که بهنظر میخواهد شما را خُرد کند و شما مطمئن نیستید که این خطای دید چشمان شماست که به وسیلهی انفجار شوکه و مات و مبهوت شده است یا اینکه دنیا واقعاً در حال لرزیدن است. شاید اصلاً مهم هم نباشد.
شاید هم هردوی گزینهها درست باشد. اما نکته آنجاست که در حال لرزیدن است.
شلیک به جایی برخورد میکند و تختههای قایق از هم جدا میشوند. مردانی که دستها و پاهایشان کَنده میشود و مردانی که به پایین نگاه میکنند و در چند ثانیهای که قبل از مُردن وقت دارند، میفهمند که نیمی از بدنهایشان بر اثر شلیک قطع شده و شروع به فریاد کشیدن میکنند. تنها چیزی که در پیامد آنی میشنوید، صدای خشخش بدنهی کشتی و جیغ و داد افرادیست که دارند جان میدهند.
شما چطور تصمیم میگیرید که چگونه واکنش نشان دهید. نمیگویم که شما به صدای شلیک توپ چرخدار عادت دارید، به طوری که خللی در ذهن شما ایجاد میکند اما نکته اینجاست که بهسرعت تجدید قوا میکنید و سریعتر از دشمن این کار را انجام میدهید.
وقتی انگلیسیها حمله کردند، ما در کرانهی " کیپ بوئنا ویستا" در کوبا روی کشتیای که ناخدایش مردی به نام ناخدا "براما"ی معروف بود، قرار داشتیم. ما به آنهایی که در بالای "بریگانتین" قرار داشتند، انگلیسی میگفتیم با اینکه انگلیسیها هستهی خدمهی ما را تشکیل داده بودند و من خودم هم اصالتاً انگلیسی بودم. اینها برای یک دزد دریایی ارزشی نداشت. ما دشمن اعلیحضرت بودیم(پادشاه جورج، ملکه آن را به همسری برگزیده بود.) دشمن دربار که ما را بدل به دشمن نیروی دریایی اعلیحضرت میکرد. پس وقتی نشان قرمز را در افق مشاهده کردیم، یک "پاسناو" که داشت بهسمت ما حرکت میکرد و پیکرهایی روی عرشههای آن به عقب و جلو میرفتند، چیزی که گفتیم این بود:«کشتی! انگلیسیها دارن حمله میکنن! انگلیسیها دارن حمله میکنن!» بدون آنکه به خود زحمت بدهیم که جزئیات ریز ملیتهایمان را مشخص کنیم.
ما سرمان خیلی مشغول این بود که زنده بمانیم.