لقمه توی گلوی پدرم ماند.افتاد به سرفه و در حالی که مادرم شتابزده به گرده اش می کوبید، من هم دویدم تا از بغل دیوار کوزه آب را بیاورم. آن قدر عجله کردم که موقع برگشتن و در تاریکی پاهایم را صاف گذاشتم توی کاسه اشکنه خودم که پر و دست نخورده مانده بود. پدرم لقمه را که فرو برد کلی سرفه کرد. به چادر شب لحاف هایمان که گوشه اتاق بود تکیه داد و گفت: «حالا تا صبح! اگر قرار باشد فردا رفتنی باشم برای تو هم فکری میکنم.»
دل توی دلم نبود. مادر چراغ پیه سوز را فوت کرد و خواست بخوابد. در حالی که چارقدش را از دور سرش باز می کرد گفت: «خیالت راحت باشه ننه! حالا که اینجوری گفت حتمی میبردت. خودم صبح زود بیدارت میکنم.»