کف دستهای عرق کردهام را روی رانهایم کشیدم و برای اولین بار آرزو کردم ایکاش هیچوقت اسم ادن به گوشم نخورده بود. شاید تا حالا زندگیام نابودشده و مادرم مُرده بود؛ اما حداقل زندگی میلیاردها انسان وابسته به شکستن غرور من نمیشد. آنهم بهوسیلهی یافتن تنها فردی که امیدوار بودم هیچگاه با او آشنا نشوم. کسی که همسرم هنوز عاشقش بود. خواهرم.
با صدای گرفته پرسیدم: «کس دیگهای نیست؟»
جیمز گفت: «هنری؛ که الان یهکم مشغله داره.»
به او چشمغرهای رفتم. «خب که چی؟ برم بگردم از بین میلیونها روح سرگردون در دنیای مردگان پرسفونه رو پیدا کنم که...»
جیمز گفت: «میلیاردها! احتمالاً تا الان صدها میلیارد شده. خیلی وقته این پایین دنبال کسی نگشتم حساب از دستم دررفته.»
- پس باید بین صدها میلیارد روح دنبال اون بگردم. چقدر طول میکشه؟
- همونقدر که باید طول بکشه. اگه بهاندازه کافی وقت داشته باشی تا یه سوزن توی انبار کاه رو پیدا کنی کار چندان سختی نیست. مشکل فقط زمانه.
- ولی ما اونقدر وقت نداریم.
جیمز خود را از دیوار جدا کرد به سمت ما آمد.
- پس خوش به حالت که منو داری.
- منظورت چیه؟
ایوا گفت: «منظورش اینه که تنهات نمیذاره. منم همینطور.»
علیرغم شجاعتی که سعی میکرد به خرج دهد، لرزش صدایش را احساس کردم. پاسخ دادم: «هیچکدومتون مجبور نیستین با من بیاین. به خاطر پیشنهادتون ممنون؛ ولی شنیدین که بقیه چی گفتن. شانس اینکه زنده برگردیم...»
جیمز میان حرفم پرید و جملهام را کامل کرد. «شانس اینکه زنده برگردیم بیشتر میشه، اگه من همراهت بیام. فقط من، وقت نداریم بشینیم در موردش بحث کنیم.»
ایوا با قاطعیت گفت: «منم میآم. سه نفر بهتر از دو نفره و بههرحال اگه اینجا بمونم هم کمکی از دستم برنمیآد. من در مورد تاکتیکهای جنگی یا هر کاری که اونا میخوان بکنن اطلاعاتی ندارم.»
جیمز با نگاهش سرتاپای او را برانداز کرد و ایوا شانههایش را بالا انداخت. انگار با زبان بیزبانی او را تهدید میکرد که قدرتش را دستکم نگیرد.
جیمز غرولند کنان گفت: «خودت میدونی که ایده خوبی نیست. تموم امید ما به اینه که پرسفونه رو راضی به همکاری کنیم و اومدن تو به اونجا شانس متقاعد کردنش رو بهکلی از بین میبره.»