امروز خائن را موقع گردش در بازار تماشا کردم. کلاه پَر و سگک و بندجورابهای رنگی پوشیده بود، خرامان از دکهای به دکهی دیگر میرفت و صورتش زیر نور خورشید درخشان و سفید اسپانیا، برق میزد. با بعضی از دکهدارها شوخی کرد و خندید؛ با بعضی دیگر واژههایی از روی عصبانیت رد و بدل کرد. انگار نه دوست بود و نه آدمی ستمگر و برداشتی که از فاصلهی دور از او داشتم، مردی منصف و حتی خیرخواه بود. ولی این مردم نبودند که داشت به آنها خیانت میکرد. به فرقهاش خیانت میکرد؛ به ما.
محافظانش در طول گردش نزدیکش ایستاده بودند و فهمیده بودم مردانی دقیق و جدی هستند. چشمانشان هیچوقت از نگاه کردن به اطراف بازار، از حرکت نایستاد و وقتی یکی از دکهدارها با دست صمیمانه ضربهای به پشتش زد و از دکهاش نانی به او هدیه داد، با دست به محافظ بلندقدتر اشاره کرد و محافظ، آن را با دست چپش گرفت و دستی را که شمشیر داشت خالی نگه داشت. مردانی قابل، ماهر و تعلیمدیده به دست شوالیههای معبد بودند.
لحظاتی بعد، پسربچهای کوچک از میان جمعیت دوید و چشمانم بلافاصله به سمت محافظان رفت، دیدم هوشیار شدند، خطر را سنجیدند و بعد...
آرام شدند؟
بهخاطر ازجاپریدن به خودشان خندیدند؟
نه. همانطور هوشیار ماندند. مراقب ماندند، چون ابله نبودند و میدانستند ممکن بود پسربچه چیزی را برای پرتکردن داشته باشد و باید حواسشان باشد.
مردان قابلی بودند. فکر کردم شاید آموزههای کارفرمایشان آنها را فاسد کرده بود؛ آموزههای مردی که با یک هدف پیمان بسته بود و در همان حال، آرمانهای هدفی دیگر را ترویج میکرد. امیدوار بودم اینطور نباشد، چون از قبل تصمیم گرفته بودم بگذارم زنده بمانند.
و اگر از ظواهر اینطور بربیاید که بهخاطر راحتی خودم تصمیم گرفتم آنها را زنده بگذارم یا اینکه حقیقت امر این بود که بیشتر هراسم مبارزه با چنین مردان توانایی است، آنوقت ظاهراً اشتباه میکردم. شاید مراقب بودند و بیشک شمشیرزنهای ماهری هم بودند؛ در سودای مرگ مهارت داشتند.
اما من هم هوشیار بودم. من شمشیرزن ماهری هستم و در سودای مرگ مهارت دارم. برای این کار استعداد ذاتی دارم. هرچند برخلاف الهیات، فلسفه، ادبیات کلاسیک و زبان (به ویژه زبان اسپانیایی که چنان در آن مهارت دارم که اینجا در "آلتئا" میتوانم خودم را اسپانیولی جا بزنم، البته از آن اسپانیولیهای کمحرف)، از مهارتم در کشتن لذتی نمیبردم؛ کلاً در این کار خوب هستم.