من و لوسی روی تخت بیمارستان کنار هم دراز کشیده بودیم و گریه میکردیم. سیاتی اسکن همچنان روی صفحه رایانه میدرخشید و در این مورد خاص، دیگر هویت من بهعنوان یک پزشک مطرح نبود. با سرطانی که به چندین عضو بدنم حمله کرده بود، تشخیص واضح بود. اتاق غرق سکوت بود. لوسی گفت که دوستم دارد. به لوسی گفتم، نمیخواهم بمیرم. گفتم بعد از من ازدواج کند و نمیتوانم تحمل کنم که او تنها بماند. گفتم که باید هر چه سریعتر مسائل مالی و وامهایمان را روبراه کنیم. بعد با اعضای خانواده تماس گرفتیم. کمی بعد ویکتوریا به اتاقم سر زد و در مورد اسکن و معالجات آینده حرف زدیم. وقتی موضوع تدارک بازگشت من به گروه رزیدنتی را به میان کشید، حرفش را قطع کردم و گفتم: ویکتوریا، دیگه هیچوقت بهعنوان دکتر به این بیمارستان بر نمیگردم. موافق نیستی؟
ظاهراً فصل دیگری از زندگی من به پایان رسیده بود. شاید کل کتاب زندگیام در حال بسته شدن بود. بهجای بودن در نقش یک شبان برای حمایت از تغییر و تحولات حیات آدمها، خودم را در نقش یک گوسفند گیج و سردرگم میدیدم. بیماریهای سخت و طاقت فرسا تغییر دهنده زندگی نیستند، بلکه متلاشی کننده زندگیاند. کمی شبیه ظهور عیسی و مثل تأثیر انفجار نور است. این نوع بیماریها همهچیزهای واقعاً مهم را از بین میبرد و بیشتر مثل این است که یک نفر همین الان یک بمب آتش زا در مسیر پیش رو انداخته باشد. و حالا مجبور بودم در اطراف و درون آن آتش کار و زندگی کنم.
برادرم جیوان به بالینم آمد و گفت: تو کارای زیادی انجام دادی و به درجات والایی رسیدی. خودتم میدونی. مگه نه؟
اه کشیدم. منظور بدی نداشت، اما کلماتش پوچ و بیمعنی به نظر میرسید. زندگی من بر روی استعداد نهانی و عوامل بالقوه بنا شده بود. بدون اینکه کشف و فهمیده شود. برنامههای زیادی برای انجام داشتم و تا یک قدمی اهدافم رسیده بودم. از لحاظ جسمی ناتوان بودم و تصوراتم در مورد آینده و هویت شخصیام مضمحل شده بود و با همان سرگردانی موجودیتی روبرو بودم که بیمارانم بودند. سرطان ریه من محرز بود. دیگر آیندهای برنامه ریزی شده و تلاشهای سرسختانه برای دست یابی اهداف وجود نداشت. از طریق شغلم کاملاً با مرگاشنا بودم و اکنون مرگ به دیدار خودم آمده بود. بالاخره با من چهره به چهره میشد و با این وجود به ظاهر همچنان قابل شناسایی نبود. ایستاده بر سر دو راهی، در جایی که میتوانستم رد پای بیماران بیشماری را ببینم که طی سالها معالجه کرده بودم. اما بهجای آن یک صحرای سفید تهی و متروک، زیر یک نور ضعیف میدیدم. انگار که طوفان شن همه آثاراشنا را از بین برده بود.
خورشید در حال غروب بود. صبح روز بعد ترخیص میشدم. یک وقت از متخصص غدد برای آخر هفته گرفته شده بود، اما پرستار گفت که متخصص غدد؛ آن شب و قبل از اینکه دنبال بچههایش برود؛ به من سر میزند. اسمش اما هیوارد بود و میخواست قبل از نخستین قرار رسمیمان مرا ببیند. زیاد اما را نمیشناختم ــ قبلاً چند نفر از بیمارانش را معالجه کرده بودم ــ ولی غیر از عبور محترمانه از کنار هم با هم حرف نزده بودیم.