همینکه در محوطهی خنک مینشینیم و رعشهی سرما بر تنمان میافتد، اولین کار جامعه این است که به ما قول پالتوهایی را بدهد. مأمور میگوید: «در دوران قبل از جامعه، وقتی گرمایش رخ داد، اوضاع در ایالات بیرونی تغییر کرد. هوای اونجا سرد میشه؛ اما نه مثل گذشته. امکانش هست در سرمای شب یخ بزنید؛ اما اگه پالتوها رو بپوشید، چیزیتون نمیشه.»
وقتی به ایالات بیرون میرویم، این موضوع مسجل شد. بقیهی دخترها، حتی ایندی مستقیماً جلو را نگاه میکنند؛ پلک هم نمیزنند. بعضیهایشان بیشتر از بقیه میلرزند.
مأمور در حین سکوتمان میگوید: «این هم هیچ فرقی با کمپهای کار نداره. ما ازتون میخوایم یه محصول بکارید، درواقع، پنبه هستش. ما میخوایم دشمن فکر کنه این بخش از جامعه هنوز مسکونیه. این یه استراتژیه که جامعه ترتیب داده.»
یکی از دخترها میپرسد: «پس اینکه میگن یه جنگ با دشمن در حال اتفاق افتادنه حقیقت داره؟»
مأمور میخندد: «اگه بشه اسمش رو جنگ گذاشت. جامعه قدرتمنده؛ اما حرکات دشمنرو نمیشه پیشبینی کرد. ما میخوایم اونا فکر کنن ایالات بیرونی همچنان پر از سکنی و رونقه؛ اما جامعه نمیخواد هر گروه بار سنگین اون بیرون زندگی کردن رو خیلی به دوش بکشه. پس برای همین یه برنامهی گردشی ششماهه تنظیم کرده. بهمحض اینکه زمانتون تموم بشه، بهعنوان شهروند به خونههاتون برمیگردید.»
با خود فکر میکنم؛ بااینکه ظاهراً باورتون شده؛ اما هیچکدوم از این حرفها حقیقت نداره.
میگوید: «حالا...» به دو افسری که هواناو را هدایت نمیکنند، اشاره میکند: «اونا شما رو به پشت پرده میبرن، میگردنتون و بهتون لباسهای استاندارد میدن ازجمله پالتو.»
اونا میخوان ما رو بگردن. اون هم الان.
من اولین نفری نیستم که فراخوانده میشوم. باحالتی برآشفته، سعی میکنم جایی برای مخفی کردن قرصها پیدا کنم؛ اما جای مناسبی به نظرم نمیرسد. فضای هواناو که ساخت جامعهست فقط به شکل صاف تهیهشده، نه گوشهای دارد نه شکافی. حتی صندلیهایمان هم سخت و صاف هستند، کمربندها ما را محکم سرجایمان نشاندهاند. جایی برای گذاشتن قرصها ندارم.
ایندی یواشکی میگوید: «چیزی داری که میخوای قایم کنی؟»
میگویم: «آره.» چرا دروغ بگویم؟
یواشکی میگوید: «من هم همینطور. من مال تو رو میگیرم و وقتی نوبت من شد، تو مال منو بگیر.»