وقتی به سراغش آمدند، درگیر کابوس بود.
سیل عظیمی دنیا را میبلعید و در وسط آن اوضاع، یک خرس به او حمله کرده بود. بیش از اینکه وحشت کند، اعصابش خردشده بود. انگار سیل کافی نیست، اعماق تاریک ذهنش باید یک گریزلی عصبانی را به سراغش میفرستاد که لتوپارش کند.
سپس از پاهایش گرفته و از میان آروارههای مرگ و غرق شدن در آخرالزمان به بیرون کشیده شد.
- پاشو! همین حالا! بزن بریم!
چشمانش را در اتاقخواب روشنی که باید تاریک میبود باز میکند. دو پلیس جووی بهزور متوسل شده، بازوانش را گرفته و پیش از اینکه کاملاً از خواب بیدار شود تا سعی کند مقاومت کند جلوی مبارزهاش را میگیرند.
- نه! بس کنید! این دیگه چیه؟
دستبند. اول به مچ راست و بعد به مچ چپش زده میشود.
- پاشو.
او را میکشند و روی پاهایش بلند میکنند، انگار در حال مقاومت است _ اگر خوابآلود نبود مقاومت میکرد.
- ولم کنید! چه خبره؟
اما در یکلحظه بهقدر کافی بیدار شد که بفهمد دقیقاً چه خبر است. اینیک آدمربایی است؛ ولی اگر برگههای انتقال در سه نسخه امضاشده باشند نمیتوانید اسمش را آدمربایی بگذارید.
- شفاهاً تأیید کن که تو میسون مایکل استارکی هستی.
آنها دو افسر بودند. یکی کوتاه و عضلانی، دیگری بلند و عضلانی. احتمالاً پیش از آنکه بهعنوان نیروی گشت پلیس جووی استخدام شوند، از گردنکلفتهای ارتش بودند. پلیس جووی شدن سنگدلی خاصی میطلبید؛ اما برای تخصص در نیروی گشت احتمالاً باید روح هم نداشته باشید. اینکه برای گسسته شدن دستگیرشده او را شوکه و وحشتزده میکند؛ اما از بروز دادن آن امتناع میکند؛ چون میداند هراسِ مردم، خوراک گشت جووی است.
افسر کوتاه که مشخصاً دهان این گروه دونفره است، صورتش را به استارکی نزدیک کرده و تکرار میکند: «شفاهاً تأیید کن که میسون مایکل استارکی هستی!»
- و چرا باید این کار رو بکنم؟