بچه خرگوشی بود که با پدرش و مادرش در یک خانهی قشنگ زندگی میکردند. بچه خرگوش، مدتی بود که از تاریکی خیلی میترسید شبها جرات نداشت به تنهایی به اتاقهای دیگر یا حیاط که تاریک بود برود.
حتی میترسید به دستشویی برود و همیشه میخواست یک نفر قبل از او چراغ دستشویی را برایش روشن کند و یا اینکه حتما همراهش بیاید.
کمکم ترس خرگوش کوچولو از تاریکی، پدر و مادرش را هم نگران کرده بود.