در آپارتمان. وسایل هنوز روی زمین هستند. کتابها، یک چراغ مطالعه، یک مبل و غیره. ولی همه طوری رفتار میکنند انگار همه چیز مرتب است. صبح است. نیکلا روی کاناپه نشسته. به خلأ خیره شده. ناگهان پییر وارد میشود. او را دیده و جا میخورد.
پییر: تو اینجایی؟ خوب خوابیدی؟ (پییر موهای او را میبوسد.) مادرت که میگفت عمراً قبل از ظهر بیدار نمیشی... (درنگ.) خوبی؟ فکر نمیکردم انقدر زود بیدار بشی...
نیکلا: بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم.
پییر: همیشه تا آدم به جای جدید عادت کنه طول میکشه، نمیدونستی؟ (نیکلا شانههایش را بالا میاندازد.) ساشا که بیدارت نکرد؟
نیکلا: نه.
پییر: دیشب چند بار گریه کرد... نشنیدی؟
نیکلا: نه.
پییر: بهتر. (برای خودش قهوه درست میکند.) چیزی میخوای؟ قهوه؟ (نیکلا با سر علامت منفی میدهد.) صبحها هیچی نمیخوری؟
نیکلا: چرا گریه میکرد؟
پییر: برادرت؟ هنوز شبها راحت نمیخوابه. گرسنه بود. (درنگ. نیکلا ناخنهایش را میجود. پییر میبیند.) تو هم شبها خوب نمیخوابیدی. وقتی بچه بودی... (پییر میبیند که حواس نیکلا جای دیگری است.) گوش میدی؟
نیکلا: هان؟
پییر: چته؟
نیکلا: هیچی فقط... داشتم به... به شرایط فکر میکردم. من... راستش من مطمئن نیستم...
پییر: از چی؟ (نیکلا در پاسخ دادن تردید دارد.) از چی مطمئن نیستی؟
نیکلا: اینجا راحت نیستم... حس میکنم مزاحم شمام.
پییر: اصلاً! چرا این رو میگی؟
نیکلا: سوفیا... حس میکنم دوسم نداره. واقعاً موافق بود که من بیام اینجا؟
پییر: خب معلومه نیکلا. معلومه.