... ولی نشد برسد دستِ من به دامن تو
نشد که بو کنمت ای بهار در تنِ تو!
گرفت دستِ مرا هرکه، بر زمینم زد
بگیر دستِ مرا، دستِ من به دامن تو
به شاهبیتِ غزلهای خواجه میمانست
غزلترانهی چشمانِ مردافکنِ تو
شکوهِ شرقی خورشیدهای ناپیدا
نشد که نور بتابد به من ز روزنِ تو
تو باغِ روشن آوازهای پیوندی
نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمنِ تو
غریبه چشمِ تو را جار میزند امّا
منم که گم شدهام در نگاهِ روشنِ تو
***
غریب و گنگ به بنبستِ مرگ افتادم
بیا! نیایی اگر خون من به گردنِ تو
***
غروب بود و من و تو غریب، وقتِ وداع
صدای هِقْهِق من بود و گریه کردن تو