دانی و پترا جشن غافلگیرانهای برایشان گرفته بودند. بیش از پنجاه میهمان دعوت کرده بودند.یک کیک چهارطبقه و نوشیدنیهای معروفی را هم برای پذیرایی از میهمانها تدارک دیده بودند. آن روز درست مثل مراسم ازدواجشان کنار هم نشسته بودند و در تمام مدت مراسم سرور و شادمانی در چهرههاشان آشکار بود. انگار بابیادش رفته بود که موهایش ریخته و با افتخار دست دارسی را گرفته بود و در میان میهمانها میچرخیدند. حتی یک لحظه لبخند از روی لبهایشان محو نمیشد.
اما اینها همه به خاطرهها پیوسته بود؛ خاطراتی که جزئیات کم اهمیت زندگی را در بر میگرفت...