یک ماه از اون روز شوم گذشته بود که لیلا رو دیدم ولی کوچکترین نگاهی به من ننداخت. شب که شد رفتم خونشون ولی اون حتی از اتاق بیرون نیومد و خانوادش اعلام کردن که این نامزدی به هم خورده. نمیدونستم چیکار کنم از خدا مرگ می خواستم. زندگی بدون لیلا برای من معنی مرگ و می داد. از بس که دیر به سر کار می رفتم و زود بر می گشتم از کارم اخراج شدم و تنهای تنها شدم. کارم شده بود گریه و زاری نه کسی داشتم که همدمم باشه نه لیلایی بود که یارم باشه.
بعد لیلا حتی نتونستم به دختر دیگه ای فکر کنم. این و خوب می دونستم که دارم تاوان گناهام و میدم. به خاطر همین هم ناراضی نبودم و این و قبول داشتم که خدا من و دوست داره. من رو بخشیده ولی خلق خدا من و نبخشیده و باید تاوان پس بدم. نمیدونم چرا از تنهایی پناه به مواد بردم. نمیخواستم که باز به جهنم قدیم برگردم ولی از بی کسی و بدبختی به مواد پناه بردم. یک روز که تو چرت بودم، وقتی که از خیابون عبور میکردم با یه ماشین برخورد کردم طوری که به هوا پرتاب شدم و بعد از چند تا ملق خوردن به زمین افتادم و حاصل این تصادف چیزی نبوده جزء از دست دادن هر دو پام...