در کافهای باز شد و بوی خفیف جوجهی سرخ شده، معدهاش را از اشتیاق به درد آورد. بی هیچ علاقهای در ویترین مغازهها ــ عطرها، کراواتها و پیراهنهای ابریشمی، الماسها، ظروف چینی، اثاثیهی عتیقه و کتابهای خوب صحافی شده را نگاه میکرد و پیش میرفت. بعد به یک گالری نقاشی رسید. همیشه گالریهای نقاشی را دوست داشت. این یکی توی ویترینش یک بوم نقاشی تنها را به نمایش گذاشته بود. مرد ایستاد و به آن نگاه کرد. برگشت تا برود. ایستاد، به عقب نگاه کرد، و بعد، ناگهان اندکی احساس ناراحتی کرد، خاطرهای جنبیده بود، چیزی، یا جایی که مدتها پیش دیده بود دوباره به یادش آمده بود. دوباره نگاه کرد. یک منظره بود، دستهای درخت که انگار براثر وزش بادی دیوانهوار به یک طرف خم شده بودند، و آسمان متلاطم و به خود پیچیده بود. به قاب نقاشی پلاک کوچکی وصل شده و روی آن نوشته شده بود: شاییم سوتین (۱۹۴۳ ـ ۱۸۹۴)
دریولی اندکی گیج به نقاشی خیره شد، اما در آن چیز آشنایی وجود داشت. فکر کرد، نقاشی جنونآمیزی است. خیلی عجیب و جنونآمیز است، ــ اما من دوستش دارم... شاییم سوتین... سوتین... ناگهان فریاد زد: «خدای من! کالموک کوچک من، این اوست! کالموک کوچک من که نقاشیاش را در یکی از بهترین مغازههای پاریس گذاشتهاند! فقط فکرش را بکن!»
پیرمرد صورتش را به شیشهی ویترین چسباند. پسر را به یاد میآورد ــ بله، او را خیلی خوب به یاد میآورد. اما چه زمانی بود؟ به یاد آوردن بیشتر ماجرا کار سادهای نبود. خیلی وقت پیش بود. چقدر پیش؟ بیست ــ نه، بیشتر شاید مثلاً سی سال، این طور نبود؟ یک لحظه صبر کن. بله ــ همان سال قبل از جنگ بود، جنگ اول، ۱۹۱۳. خودش بود. سوتین، همان کالموک کوچک و زشت، پسر بدخلق و توی فکری که دریولی دوستش داشت ــ تقریبا عاشقش بود ــ آن هم بدون هیچ دلیل درست و حسابی جز این که او میتوانست نقاشی کند.
و چه جور هم نقاشی میکرد! حالا واضحتر به یاد میآورد ــ خیابان، ردیف قوطیهای دور انداخته در کنار آن، بوی تعفن، گربههای قهوهای که با ظرافت روی آشغالها راه میرفتند، و زنها، روی پلههای جلوی درها نشسته بودند و پاهایشان را روی سنگفرش خیابان گذاشته بودند، کدام خیابان؟ پسر کجا زندگی میکرد؟