مردیت درحالیکه با هوشیاری به سکو نگاه میکرد، زیرلب گفت: «اُه، واقعاً دلگرم کننده است.»
استفان، دست به سینه به الینا و بانی نزدیکتر شد. تمام ادراکش، چه طبیعی و چه غیرطبیعی، کاملاً هشدارآمیز بودند. به قدرتش متصل شد و سعی کرد هر نیروی فراطبیعیای را در نزدیکیشان حس کند؛ اما چیز جدید یا هشدارآمیزی را حس نکرد، تنها دورنمایی از وِزوِز آرام مردم عادی که به سراغ کار روزانهشان میرفتند.
هرچند، نمیشد نگران هم نبود. استفان در طول زندگی پانصدسالهاش چیزهای زیادی را بهچشم دیده بود: خونآشامها، گرگینهها، شیاطین، ارواح، فرشتگان، جادوگران و انواع موجوداتی که انسانها را از راههایی که حتی فکرش را هم نمیکردند شکار کرده یا تحتتأثیر قرار داده بودند و خودش بهعنوان یک خونآشام، اطلاعات زیادی در مورد خون داشت. خیلی بیشتر از چیزی که بخواهد بهزبان آورد.
زمانیکه بانی شروع بهخونریزی کرد، استفان دیده بود چگونه چشمان مردیت با شک و تردید رویش حرکت میکرد. حق داشت از جانب استفان نگران باشد. وقتی خوی طبیعیاش بر پایهی کشتن آنها بود، چطور میتوانستند به او اعتماد کنند؟
خون جوهرهی زندگی بود؛ چیزی بود که خونآشامها را پس از به پایان رسیدن حیات طبیعیشان، در طول قرنها سرپا نگاه داشته بود. خون در بسیاری از طلسمهای اهریمنی یا خیرخواهانه، عنصر اصلی بهحساب میآمد. قدرتهای خون از خودش بود؛ قدرتهایی که مهار کردنشان سخت و خطرناک بود؛ اما هرگز ندیده بود خون بهگونهای که امروز روی دست بانی شاهد آن بود، عمل کند.
فکری به سرش زد و درحالیکه به سمت الینا برمیگشت، گفت: «الینا.»
الینا همانطور که چشمانش را برای بادقت نگاه کردن به انتهای ریل ریز کرده بود، با گیجی جواب داد: «هووم؟»
- گفتی وقتی امروز صبح در رو باز کردی، اون گل رُز توی ایوان خونه انتظارت رو میکشید؟
الینا با ملایمت موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد.