وقتی به محل سکونت زِل چیچیس رسیدند، او به رسوس و کلوئه کمک کرد تا از اسب شاخدار پایین بیایند و بعد هم او را آزاد کردند تا برود. گرگ هم روی زمین افتاد تا بار دیگر به هیبت انسانیاش درآید.
کلوئه به سرعت خودش را به او رساند. ابتدا نمیتوانست زخم او را از میان موهای کلفت قهوهای ببیند اما وقتی به حالت انسانی تغییر شکل داد، بخیهی روی پایش به آرامی نمایان شد. به لوک گفت:
- تو باید استراحت کنی.
پاسخ داد:
- حالم خوبه.
- لوک واتسون، تو همینجا میمونی و تا بهت نگفتم تکون نمیخوری!
لوک به کلوئه لبخندی زد و گفت:
- باشه، هرچی تو بگی.
چیچیس زیر درختی نشست و مشغول چپاندن وسایلش در کولهپشتی قدیمی و کهنهاش شد.
- ما باید دریچهی جادویی رو باز کنیم و هرچه زودتر بریم.
رسوس پرسید:
- فکر میکنی رونی و دار و دستهاش بازم سراغمون میان!
چیچیس جواب داد:
- ممکنه! اما اسبای شاخدار به دلیل سرعتی که دارن هیچ ردی باقی نمیذارن. اونا نمیفهمن ما کدوم طرف رفتیم.
کلوئه گفت:
- یه راست بر میگردیم به خیابان وحشت؟
زِل چیچیس سرش را تکان داد و گفت:
- اول میریم چین.
رسوس با تعجب گفت:
- چین؟
چیچیس توضیح داد:
- تا جایی که میدونم یکی از افراد سابق سازمان اونجا زندگی میکنه. اون میتونه کمک کنه نیرومو به دست بیارم و میتونه وسایل لازم رو در اختیارمون قرار بده.
کلوئه به او نگاه کرد.
- چه وسایلی؟
زِل چیچیس شاخهی خشکیدهای را از درخت کَند و از آن برای نوشتن اعدادی روی خاک استفاده کرد.