روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای بزرگ، لک لک ساده و درستکاری در کنار دریاچه ای زندگی می کرد و در نزدیکی او گروهی از مرغ های ماهیخوار بدجنس و پرخور لانه کرده بودند.
یک روز که هوا بارانی بود، مرغ های ماهیخوار نتوانستند از دریاچه ماهی بگیرند و تصمیم گرفتند تا به یک مزرعه که در آن نزدیکی بود بروند و شکم خودشان را با دانه هایی که کشاورز تازه کاشته بود سیر کنند و از لک لک هم دعوت کردند تا همراه آنها به آنجا برود.
لک لک اول قبول نکرد و گفت این کار درستی نیست چون مزرعه کشاورز خراب می شود ولی وقتی آنها اصرار کردند بالاخره قبول کرد و همراه آن ها پرواز کرد و به آنجا رفت. آن ها در گوشه ای روی زمین نشستند و، انگار به میهمانی آمده باشند، تند تند مشغول برچیدن و خوردن دانه ها شدند.
ولی بچه ها این میهمانی پایان غم انگیزی داشت چون یک مرتبه متوجه شدند که پاهایشان توی یک دام که کشاورز برای چنین روزی پهن کرده بود گیر افتاده و گرفتار شده اند...