روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای بزرگ بزغاله ای با مادرش در یک گله زندگی می کرد. بزغاله کوچولو تازه شاخ هایش در آمده بود و فکر می کرد که می تواند مثل یک گاو از خودش مواظبت کند.
یک روز نزدیک های غروب که گله از چراگاه به خانه برمی گشت هر چه مادرش او را صدا زد توجهی نکرد و مشغول خوردن علف های تازه و شیرین چراگاه شد. کمی بعد وقتی سرش را بلند کرد دید که گله رفته و او تنها مانده است.
خورشید کم کم پایین و پایین تر می رفت و سایه های بلند و درازی روی دشت می آمد. باد خنکی هم می وزید و همینطور که علف ها را تکان می داد صدای ترسناکی درست می کرد. بزغاله خیلی ترسید. این بود که بع بع کنان این طرف و آن طرف می رفت و مادرش را صدا می زد تا اینکه...