

کتاب النور و پارک
نسخه الکترونیک کتاب النور و پارک به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره کتاب النور و پارک
قرار بود النور فقط چند روزی با آنها بماند تا ریچی آرام بگیرد، شاید هم یک هفته و بعد برگردد. شب اول، وقتی خانم هیکمن کاناپه را برای النور آماده میکرد، گفت: «مثل بعضی از مهمونیها، که همه شب میمونن!» خانم هیکمن- تامی- مادر النور را از دبیرستان میشناخت. عکس عروسی خانم و آقای هیکمن روی تلویزیون بود. مادر النور ساقدوش عروس بود. لباس سبز تیره به تن داشت و یک گل سفید به سرش زده بود. در ابتدا، تقریباً هر روز مادر النور بعد از مدرسه به خانۀ هیکمن تلفن میزد. بعد از چند ماه، دیگر تلفن نزد. معلوم شد که ریچی قبض تلفن را پرداخت نکرده و تلفن را قطع کرده بودند، ولی النور تا مدتی این را نمیدانست. آقای هیکمن دائم به زنش میگفت: «ما باید با ادارۀ مربوط به مسائل خانوادگی تماس بگیریم.» فکر میکردند النور حرفهای آنها را نمیشنود، ولی اتاقخوابشان درست بالای اتاق نشیمن بود. - نمیشه اینجوری ادامه پیدا کنه، تامی. ـ اندی، تقصیر اون دختر نیست. - زحمتی برامون نداره. ـ نمیگم که تقصیر اونه. فقط میگم ما تعهدی بهش نداریم. ـ بچۀ ما نیست. النور سعی کرد کمتر زحمت بدهد. مواظب بود وقتی توی اتاقی بود هیچ اثری از خودش باقی نگذارد تا نشان بدهد که آنجا بوده. هیچوقت تلویزیون روشن نمیکرد و از تلفن استفاده نمیکرد. هیچوقت سر میز غذا خواهش نمیکرد که باز هم برایش غذا بکشند. هیچوقت از تامی و آقای هیکمن چیزی نمیخواست... آنها هم بچۀ نوجوان نداشتند و اصلاً فکر نمیکردند که او به چیزی نیاز داشته باشد. خوشحال بود که روز تولدش را نمیدانستند. بن گفت: «فکر کردیم که رفتهای.» و یک ماشین را روی گردوخاک کشید. سعی میکرد گریه نکند. النور گفت: «به من اعتماد نداشتی!» و پا زد تا تاب بخورد. دوباره دنبال میزی گشت. دید نشسته و پسرها را که بسکتبال بازی میکردند، تماشا میکند. النور بیشتر آنها را از توی اتوبوس میشناخت. پسر آسیایی احمق هم آنجا بود؛ بلندتر از ارتفاعی که النور فکر میکرد بتواند، میپرید. شلوار سیاهی تا بالای زانو و تیشرتی پوشیده بود که رویش نوشته شده بود: دیوانگی. النور به بن گفت: «من میرم.» از تاب آمد پایین و سرش را خم کرد. «از خونه نمیرم یا هرچی. ناراحت نشو.» رفت توی خانه و سریع از آشپزخانه رد شد، قبل از اینکه مادرش بتواند چیزی بگوید. ریچی توی اتاق نشیمن بود. النور از میان او و تلویزیون رد شد، چشمهایش را به جلو دوخته بود. آرزو میکرد که یک چیزی دورش پیچیده بود.
نظرات کاربران درباره کتاب النور و پارک