با ابروهای در هم کشیده گفت:«خودت باید بدونی چطور پیش میره.» اما در صندلیش عقب نشست و از پنجرهی ماشین به بیرون نگاه کرد. میتوانستیم پلیسها، مأموران پزشکی قانونی و کت و شلواریهای افبیآی را ببینیم که درون ساختمان عقب و جلو میرفتند. برای مدتی طولانی، هر دویمان ساکت بودیم.
نکتهی مسخره اینجا بود که مشکلات بین مورفی و من از همانجایی نشات میگرفت که پیشتر در همین شب با کیم دلانی مشکل بهم زدم.
مورفی برای پیگیریِ پروندهای باید چیزهایی را میدانست. میتوانستم آن اطلاعات را بدهم. اما انجام چنین کاری، او را به خطر میانداخت. از گفتن هر چیزی خودداری کردم و وقتی خودم مسیر را تا انتها دنبال کردم، چند ساختمان سوخته و یکی دو تا جسد به وجود آمد. شواهد کافی برای اتهام زدن به من وجود نداشت و ترتیب قاتلی که دنبالش بودیم، داده شد. اما مورفی به خاطر اینکه او را از جریان امور بیخبر گذاشتم، هیچ وقت واقعاً مرا نبخشید.
در خلال این ماهها، چند باری مرا برای کار احضار کرده بود و بهترین خدمتی که در توانم بود ارائه دادم، اما شرایط از لحاظ حرفهای بینمان مساعد بود. شاید وقتش رسیده بود تا آن رخنه را دوباره مرمت کنیم.
گفتم:«ببین مورف. راجع به اونچه بهار گذشته رخ داد، صحبت نکردهایم.»
با لحنی به شکنندگی برگهای پاییزی گفت:«وقتی در حال اتفاق افتادن بودن حرف نزدیم، چرا باید الان شروع کنیم؟ اون بهار گذشته بود. حالا اکتبره.»
- مورفی، دست بردار. دلم میخواست بهت بیشتر بگم، اما نتونستم.
با لحنی شیرین گفت:«بذار حدس بزنم. گربه زبونت رو خورده بود؟»
- میدونی که جز آدم بدا نبودم. باید تا الان اینو فهمیده باشی. لعنت به شیطون، من جونم رو به خطر انداختم تا نجاتت بدم.
مورفی سرش را تکان داد، مستقیم به جلو خیره شده بود. «موضوع این نیست.»
- نیست؟ پس چیه؟