دکتر ازدمیر وارد اتاق شد، اما به محض آنکه چشمهایمان با هم تلاقی کرد، لبخند گرمش محو شد. فهمیدم که احتمالاً خیلی مضطرب به نظر میرسم و از جایم برخاستم تا با او احوالپرسی کنم. موهای پرپشت دکتر جوگندمی بود و شکم بزرگی داشت. بلافاصله به او و موی خاکستریاش اعتماد کردم و مطمئن شدم که نتیجهی ملاقات آن روز برایم بسیار مفید خواهد بود. با اشارهی سر به من سلام داد و اشاره کرد تا دوباره روی صندلیام بنشینم. صندلی دیگری از پشت میز بیرون کشید و مقابلم نشست.
با استفاده از مخلوط ترکی، انگلیسی و دری توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. وقتی هم لغتها کفایت نمیکردند با ایما و اشاره منظورمان را میرساندیم. بنابه تقاضای دکتر، عزیز را روی تخت معاینه گذاشتم و بلوز و شلوارش را درآوردم. دکتر ازدمیر حتی قبل از آنکه دستش به بچه بخورد، لبهایش را به هم فشرده و روی کارش تمرکز کرده بود. عزیز خوابش برده بود، اما وقتی کمکم بیدار شد، قفسهی سینهاش شروع کرد بهشدت بالا و پایین رفتن. به چپ و راست میجنبید، ولی نمیتوانست بنشیند.
دکتر ازدمیر روی پوست شکم عزیز دست کشید و برای مدت زمانی که به نظرم تا ابد طول کشید، به دقت به صداهای قفسهی سینهاش گوش کرد. با استفاده از یک چراغقوه و یک تکه چوب، نگاهی به داخل دهان عزیز انداخت و بعد بارها و بارها انگشتهایش را روی شکم گرد کودکم فشار داد و کمکم دستش را روی بدنش حرکت داد. قلبم به شدت میتپید.
تا حد ممکن با لحنی مؤدبانه پرسیدم: «دکتر صاحب، مشکلی هست؟»
با اضطراب به حیال نگاه کردم، با این امید که دکتر منظورم را فهمیده باشد.
دکتر ازدمیر آه عمیقی کشید. گوشی طبیاش را از گردنش درآورد و عزیز را در پتویش پیچید و به دستم داد. کودکم را روی پایم گذاشتم و دوباره متوجه دکتر شدم که سعی میکرد ضمن حفظ حالت چهرهاش، با لحنی شمرده شروع به صحبت کند. تلاش میکردم حرفهایش را بفهمم، اما کلماتش به گوشم سنگین میآمد. مشکل، تنها لغتی بود که دقیقاً متوجهاش شدم.
«چه مشکلی؟ آنتیبیوتیک لازم دارد؟ ویتامین؟»
دکتر ازدمیر سرش را به نشانهی پاسخ منفی تکان داد و در همان حال کلمات «آنتیبیوتیک» و «ویتامین» را تکرار میکرد، کلماتی که نیازی به ترجمه از دری به ترکی ندارند.