نغمه شال و كلاه كرد و سر ساعت نه، به بالكن رفت. حسابي توي نخش بودم اما چيزي نميفهميدم. تكان نميخورد و مثل يك چوب خشك ايستاده بود و فقط به آسمان نگاه ميكرد. بعد از پانزده بيست دقيقه كه برگشت سردش شده بود. زير پتوي خودم جايش دادم. خيسي چشمانش را به وضوح ديدم. دست به صورت سردش كه اشك، سردترش كرده بود كشيدم. دليل گريهاش را پرسيدم. نتوانست انكار كند...