همهاش حرف بود. خب اگر خبری بود آنجا، باید توی سجلش یک چیزهایی مینوشتند. شاید بنده خدا اصلاً موقعی که فرنگ بوده، رنگ دختر آفریقایی و یار و دلبری را ندیده که از وقتی برگشته بود هولار، فرمانده پاسگاه هولار وقتی ازش خواستگاری کرد، خیلی دلش سوخته بود که سرسری بهش جواب رد داده بود. پیرمرد هم که بازنشست شده بود و منتظر خانباجی، چند سالی توی هولار بعد خدمتش مانده بود، دیگر ازش خواستگاری نکرد و از هولار رفت.
میگفتند آن موقع که خانباجی ده سالش بوده، یک روز صبح که میرود حمزهرضا برای زیارت، فرمانده پاسگاه که پاسگاهش دهقدمی حمزهرضا بوده و کشیکش را میکشیده، تا دیده که خانباجی دارد وضو میگیرد و میرود زیارت، او هم جلوِ چشم سربازهای پاسگاه، بدو بدو میرود توی صحن حمزهرضا. سربازها وقتی صدای جیغ خانباجی را میشنوند، میآیند توی صحن و میبینند که دامن سفید خانباجی غرقه در خون است و یکریز جیغ میکشد. فرمانده که آن موقع ستوان دوم بوده و مردم سرکار استوار صدایش میکردند، میخواهد خون روی دامن را پاک کند و یکریز به خانباجی میگوید: «نترس دختر، طوری نیست. نترس!» خانباجی هم تا سربازها را میبیند، فرار میکند و میرود. میگفتند کفشهای نوی خانباجی توی حیاط حمزهرضا مانده بوده و نه خودش و نه خانمراد، کسی نیامده ببردش.
سربازها میگفتند کف زمین پر خون بوده، انگار یک چشمه آب سرخ از دل ضریح امامزاده تازه سر به بیرون باز کرده باشد.
کارگرهای حمزهرضا که آن روز دیرتر آمده بودند سر کار، وقتی سرکار استوار را غرقه در خون میبینند که هاج و واج ضریح را نگاه میکرده، بدو بدو میروند دنبال اسحاق که تازه از شکستهبندی دست کشیده بوده و توی درمانگاه راوند سنگتراشان نزدیک صادقرضای پایین دزا به مردم سوزن میزده.