محمدرضا تازه نُه ماهش شده بود. خوشمزگی میکرد و دل از مادر میبرد. تاتیتاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پلهها. دل مادر ریخت. صدا کرد: «محمدرضا! محمدرضا! نرو مادر! کجا میروی؟ بیا پیش خودم. وای خاک بر سرم! نرو محمدرضا، از پلهها میافتی.»
محمدرضا از پلهها پایین رفت. مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد و به تقلا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود به حوض. دست توی آب میزد و شادی میکرد. مادر هرچه صدا میزد، فایدهای نداشت. محمدرضا از لب حوض خم شد طرف آب. دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دستوپا میزد. میرفت زیر آب و بالا میآمد. مادر هم جان میکند آن بالا. بالبال میزد و فریاد میکشید؛ اما کسی در خانه نبود.
دیگر داشت از حال میرفت که خواهرش از در آمد. حال مادر را که دید و اشارهاش را، رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمیکشید.
چند بار به پشتش زد، خم و راستش کرد، دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد.
خدا محمدرضا را پس داده بود.
محمدرضا یکساله بود و تازه برای خانه برق کشیده بودند. هنوز سیمکشی تمام نشده بود و سر بعضی از سیمها لخت بود. محمدرضا نشسته بود توی ایوان، داشت با کلید برق ورمیرفت و گوشش به حرفهای مادر بدهکار نبود. دستش توی دهانش بود و هی کلید را روشن و خاموش میکرد. ناگهان دستش به سیم برق خورد. از جا کنده شد و پرت شد توی حیاط. غلتی زد و افتاد توی پاشوی حوض. دیگر تکان نمیخورد. مادر ضجه میزد و ناخن به صورت میکشید. نیمساعتی گذشت تا دوباره خدا خواهر را رساند.